باران تنهایی

«باتب تنهایی جانکاه خویش زیرباران می سپارم راه خویش»

باران تنهایی

«باتب تنهایی جانکاه خویش زیرباران می سپارم راه خویش»

ظلمت نفسی!

داشتم با خودم فکر می کردم که چقدر از آدم های ظالم بدم می یاد.. 

چطور آدم ها  می تونن در حق هم  ظلم کنند و اشک طرف مقابلشونو در بیارن.. 

چطور می تونن رنج و ناراحتی کسی رو که خودشون مسببش بودند و ببینن وتاب بیارن.. 

اما از همه اینها که بگذریم یه آدم چطور می تونه در حق خودش ظلم کنه؟ 

و من چطور تونستم؟ 

قضیه ی ظلمت نفسی هم همینه دیگه.. 

یه وقتی می یاد که با دوتا دستت می کوبونی تو سرت و می گی خاک برسرم.. 

چطور دلم اومد این قدر در حق خودم ظالم باشم.. 

با هدر دادن وقتی که می تونستم واسه خودم مفید باشم .. 

با تمام کارهایی که انجامشون نفعی واسه آدم نداره هیچ، آدم رو به پوچی می کشونه و ظلم در حق روان آدم می شه. 

چه چیزی مهم تر از وقت و فرصتیه که تو این دنیا به ما داده شده؟ 

ما که تا ابد نمی خواییم اینجا باشیم.. 

پس باید قدر وقت رو نه به اندازه ی طلا که بیشتر از هر چیز باارزشی بدونیم. 

دلم می خواد خودم رو بزنم!گوش خودم رو بپیچونم و بگم: 

اتلاف وقت تاکی ی ی ی ی ی؟هان!

کمی خلوت..

نمی دونم آدم موقع بی حوصلگی هم دستش به قلم می ره یا نه..! 

اما خودم با اینکه حوصله ندارم دوست دارم همین حس از زندگیم رو هم ثبت کنم! 

حوصله ندارم فردا برم مسافرت.. 

حال سرکار رفتن رو هم ندارم.. 

حال تنها موندن و حرفهای بقیه رو هم که چرا نیومدی رو هم ندارم.. 

اما بدجوری دوست داشتم یه کم تنها می بودم.. 

:ای دختر..مگه از آدم بدوری..بشینی کنج خونه!!! 

نه نیستم اما هر آدمی یکم خلوت تو زندگیش لازم داره دیگه!شاید این خلوت رو هم تو راه کنار پنجره یا یه شبی کنار دریا پیدا کردم.. 

 

خداکنه همسفرای ایندفعه مثل دفعه ی قبل اهل حال باشن.. (شب کنار دریا آتیش روشن کردن،پینت بال..یا امثال اینا)

اوندفعه که به یادموندنی بود..

عقربه های ساعت مدام درحال چرخش و روز و شب هایی که از پی هم می آیند و می روند و 

توقفی در کار نیست.. 

و من برای هماهنگ شدن با سرعت چرخ های زندگیم که میره به سمت انتهای پرده ی اول.. 

سعی می کنم از اشتباهات زندگیم درس بگیرم.. 

اما گاهی تجربه ی درس گرفتن خاطره ی تلخی رو تو خاطر آدم بجا می زاره و دلت می خواد خودت و یه جوری گوشمالی بدی که دیگه وای به حالت از این شوخی ها بکنی! 

چرا؟مگه همه مثل تو فکر می کنن؟شاید با یه شوخی ساده یه رابطه یه خانواده و...از هم بپاشه! 

خداروشکر که اتفاق من «انشاا...» که اونقدرها بی اهمیت بوده که بخواد چنین قدرت تخریبی داشته باشه! 

خودم قبول دارم که همیشه پشت هر شوخی یه منظوری خواه و ناخواه نهفته.. 

اما واقعا جدآ حقآ من منظوری نداشتم.. 

کسی منو مواخذه نکرده اما خودم تحمل ناراحت شدن کسی رو با جدی گرفتن یه موضوع بی اهمیت ندارم.. 

ساعت 5:30 و من باید 7:30 برم سرکار.. 

شاید حق با فاطم جانه بابا سنگ تموم گذاشته.. 

ممنون خدا 

ممنون بابا

خدایا..

خدایا!این ماه ماه توست..!درهای رحمتت به روی بنده هات بازه..به روایت خودمونی تر با بنده هات مهربون تری.. 

حالا که تو این ماه ما بنده هات روزه می گیریم سعی می کنیم حرفهای خوب بزنیم خواستیم غیبت کنیم پشت لبامونو گاز بگیریم بگیم وای غیبت نکن روزه ات باطل می شه ..!و کارای دیگه 

حالاکه باهام خودمونی تری.. میشه منم خودمونی تر شم و باهات یه خورده درد و دل کنم؟ 

خدایا...! 

خداجونم..تو چرا آدم رو خلق کردی؟هان؟ 

چرا تحویلش گرفتی گذاشتیش تو بهشتت..؟ 

چرا منو آفریدی؟چرا زمین رو ماه و ستاره ها سیاره ها جنگل و کوه و دشت و بیابون و واسه ما گذاشتی؟ 

چرا سختی های زندگی رو جلوی پامون گذاشتی؟بقیه رو نمی دونم که این سوالارو دارن یا نه.. 

اما من می گم..چرا؟چرا نگهمون داشتی تو این دنیا با سختی ها و دردها و غم ها و شادی های جورواجور ..؟ 

چرا؟تا با این چیزا سرمون گرم شه و زمان یه جوری بگذره؟واسه من یه عمره براا تو که چیزی نیست. .. 

خدا می دونم و شکی ندارم که تو هستی همیشه و می بینی و می شنوی... 

می دونم همیشه این تو بودی که منو از خطرا حفظ کردی.. 

اما من چرا نمی تونم جواب سوالامو ازت بگیرم ؟چرا نمی تونم وقتی باهات درد و دل می کنم جوابتو بشنوم و دلم قرص شه..؟ 

خدا جونم..واقعیت هایی تو زندگی من هست که نمی تونم تغییرشون بدم و تو می دونی که چقدر برای من دردناکند و غیر قابل تغییر.. 

خدایا چرا نباید لب به شکایت باز کنم؟چرا باید صبر کنم..؟ 

چرا......؟ 

چرا واقعیت های دردناک غیر قابل تغییری تو زندگی خیلی آدم ها هست که نمی تونن تغییرش بدن.. 

و برعکس بعضی ها به نظر می یاد که ... 

نمی دونم!

خسته ام.. 

بدادم نرسی داغون می شم.. 

من نمی خوام فقط روزه بگیرم نماز بخونم حرم برم و...به به چه دختر خوبی..! 

اینها برام کافی نیست..من معرفت می خوام که ندارم.!

امممم!از کجا شروع کنم؟  

خب از دیشب بهتره..اتفاقی که مدتها انتظارشو می کشیدم.هر کسی تو زندگیش از یه چیزی خیلی خوشش می یاد.هر چیزی..خب منم از ماشین خوشم میو مد..از نشستن روی صندلی راننده..با سرعت حرکت کردن تو خیابون های خلوت..والبته با چاشنی آهنگ.و واقعا رانندگی کردن رو دوست داشتم.اینقدر از بابا اینو خواستم ... 

اما فایده ای نداشت که نداشت.. 

بابا خیلی ماهه اینو نمی گم چون الان ماشین دار شدم..اینو می گم چون خریدن نخریدنش از رو حساب بود.شاید اگه همون بار اولی که ازش خواستم می خرید..پرتوقع می شدم و قدرشم نمی دونستم..  

اما حالا که یه سال دوری دانشگاه رو رفتم و اومدم و سختیشو چشیدم.حالا که دیدم چقدر آدمی که سویچ ماشین رو دستش می گیره و فکر می کنه یه سرو گردن از بقیه بالاتره، از چند فرسخی داد می زنه که  عقده ای هستش... 

و دیدم که وقتی آدم ماشین داره بد نیست گاهی با دوستایی که ماشین ندارن بره بیرون و خیلی هم خوش می گذره. 

میفهمم که دوسال ماشین نداشتن ارزش داره تا آدم یه چیزایی یاد بگیره. 

امشب بعد از مهمانی با دوتا ازفامیل ها که دوستامم حساب میشن..(مونث هستند!!) 

رفتیم حرم.ممنونم از بابا که اجازه داد ممنونم از اون فامیل که همراهیم کردند و از اون یکی فامیل که واسطه ی خیر شد..ممنونم از امام رضا که طلبیدمون.. 

بخیر گذشت..

امروز روز دل انگیزی بود.نه برای اینکه اخرین روز دانشگاه قبل از امتحانات بود نه! 

امروز روز دل انگیزی بود ..چون من نه با سرنوشت بلکه برای سرنوشت مجبور شدم کمی درگیر شم.. 

اول صبح ساعت یک ربع به ۷ بیدار شدم و می دونستم روز سختی در پیش دارم.. 

۶یا7جلسه غیبت تربیت بدنی!می خواستم حذفش کنم برا همین نرفتم..و غافل از اینکه دروس عملی را نمی شود به عنوان حذف تک درس حذف کرد...!حالا در آخرین جلسه می خواستم برم ببینم چه خاکی برسرم می توانم بریزم..با تاکس تلفنی رفتم ...استرسی بی نهایت(با کمی اغراق)وجودم رو در بر گرفته بود.و در ماشین با خودم فکر کردم برای این ترس ها که استاد گفته بود:باید این ترس ها رو شدت ببخشیم..شدید شدید به بالاترین حد..که درمان کننده می باشد. 

با خودم گفتم:خب من خیلی دیر می رسم سرکلاس، راننده یه مبلغ بسیار زیادی از من به عنوان کرایه می خواد که من ندارم واستاد ضایع می کند مرا.تربیت بدنی صفر می نموی..و اینکه پایان نامه ی فرضی را که استاد گفته بودند و آخرین مهلتش همین روز پرکار می بود را وقت نمی کنم با همان تحقیق همراهش در فاصله ی بین دو کلاس آماده نمایم. لذا آمار و تربیت بدنی رو می افتم.و... 

چه جالب درست برعکس تمام اینها اتفاق افتاد در کاهش اضطرابمان هم موثر بود.استاد قبول نمودند ۱۷ را به خاطر اینکه از امتحانش نمره کامل گرفتم عنایت نمایند..پایان نامه و تحقیق رو هم نوشتم. 

امروز فهمیدم اونایی که غیبت هام رو فهمیده بودند از استاد خواستند ازم امتحان بگیره. 

فهمیدم استادم مطمئنه که برای پایان ترم جبران می کنم.. 

فهمیدم یه استاد می تونه چقدر آدم رو درک کنه و مهربون باشه. 

فهمیدم چقدر خوبه که دوستت تو رو همینطور که هستی قبول کنه. 

فهمیدم خوب نیست آدم همه کاراشو بزاره برای روز آخر به استرسش نمی ارزه.

سلاممممم...

سلام به حس خوب زندگی،به هوای خوب یا بدی که استنشاق می کنم،به تمام روزایی رو که تو دانشگاه سپری می کنم ..به انتظار تعطیلی سه روزه ی آخر هفته،سلام به روزای تعطیلی که خیلی زود می گذرند..سلام به اینترنت adsl ام که دوباره وصل شد..سلام به تمام خاطراتی که با گوش دادن به این آهنگ منو به یادشون می اندازه..سلام به احساسات غم انگیزی که چند روز پیش بعد شنیدن حرفهای سرد و ناامید کننده از فردی که تو زندگی برام خیلی مهم بود وجودم رو به اعماق پوچی کشوند...

اگر اون روز همون لحظه حرفامو می نوشتم میشد از تک تک کلماتم حس انزجار از زنده موندم رو فهمید...

اما خوبی احساسات اینه که می یان و می رن..و دوباره چشمای آدم به روی حقیقت باز می شه و می بینه قشنگی زندگی به تمام این درد هاست ..به اینکه برای یه خواسته از پدرت که می تونه خیلی راحت برات براوردش کنه درخواست کنی و ببینی پدرت چه اسون ...

زندگی به همین هاش قشنگه که وقتی بقیه مدام ازت سوالایی می پرسن که مجبور می شی با خودت خود واقعی و خواسته های واقعیت روبرو بشی و ببینی آیا واقعا من ازش راضیم؟آیا این همون چیزیه که می خواستم؟بعد نه با تظاهر بلکه با رضایت و ارامش ودرونیت بگی بله کاملا راضیم.. ووو

زیر باران باید رفت\فکر را خاطره را زیر باران باید برد\با همه مردم شهر زیر باران باید رفت\دوست را زیر باران باید دید\عشق را زیر باران باید جست\زندگی تر شدن پی در پی \زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی اکنون است

زلزله...

امروز بعدازظهر امتحان داشتم وقتی برگشتم خونه می خواستم ببینم نتایج امتحانایی که دادم اومده یا نه.. 

مامان جان و داداشیا خوابیده بودند ومنم پشت میز توی پذیرایی نشسته بودم که در لحظه ای آنی متوجه تکون خوردن لوسترها و خونه و تابلوهای رو دیوار و بقیه چیزهاشدم .. 

بدو بدو همین طور که به لوسترا نگاه می کردم تا مطمئن شم اشتباه نمی کنم شونه های مامان رو تکون می دادم و می گفتم مامان پاشو زلزله.. مامان انگار نه انگار..بعد سریع رفتم تو اتاق داداشیا صداشون می زدم می گفتم بچه ها پاشین زلزله بردمشون دم در خونه و تازه مامان بیدار شد وحرفم رو باور کرده بود و بعد مدتی کوتاه تموم شد... 

بعد همسایه جان اومد دم در خونه و صحبت درباره ی اینکه وای چه وحشتناک بود اگه شدیدتر بود چی؟اینکه اون که می خواست فرار کنه  بره تو خیابون و منم از فداکاری های نجات برادران گفتم و  اینا.. 

امیدوارم اتفاق بدی برای کسی نیوفتاده باشه..مخصوصا اهالی نیشابور.

چه روز خوبی..!

شاید نوشتن خاطرات روزانه و اینکه بگی از صبح تا حالا چه اتفاقی اتفادو نیفتاد به نظر کسل کننده بیاد اما اگه اون روز برای تو روز خاصی باشه،تو می خوای که تمام جزئیات اون روزو تو تقویم خاطراتت ثبت کنی.. 

خوب امروز تولدم بود... 

تولد بیست سالگیم ..و من از بین این همه روز امروز از هشت صبح تا هشت شب دانشگاه کلاس داشتم.. 

به خودم استراحت دادم اولین کلاس صبحم رو برا خودم کنسل کردم و خوابیدم..بعدم طبق یک عادت همیشگی   در دیر حاضرشدن و دیر از خونه بیرون اومدن با خودم فکر کردم بد نیست به جای استفاده از اتوبوس یا آژانس از تاکسی استفاده کنم تا شاید که به موقع به کلاس برسم و اقتصادی تر از آژانس عمل کنم تا که شاید روزی ...اما تغییری نکرد که بدتر هم بود آقای تاکسیران بسیار خوشحال در خیابانی که همه با سرعت حرکت می کردند اجازه می داد همه ازش سبقت بگیرن.. 

اولین کلاس پرانرژی دومین کلاس خوابالود اما اس ام اس تبریک فاطم جان وسط کلاس خوابم رو شیرین تر کرد..سومین کلاس خوب آخرین کلاس فقط محض کامل کردن خستگی جسمی و روانی بود...بابا اومد دنبالم و من به عنوان آخرین دانشجوی حاضر در دانشگاه ساعت 8 در دانشگاهو بستم.. 

اما اومدن خونه تبریک و هدیه های داداشی ها و مامان و به خصوص بابا و تبریک دخترخاله جان باعث شد فکر کنم که چه روز خوبی داشتم..   

داداشی تو نامه ی فدایت شوم نوشته بود راستی بیست سالگی چه حسی داره؟«»

آخ جون عید غدیر..!!!

با اینکه نمی دونم فردا چه اتفاقاتی قراره بیفته با دونستنه اینکه فردا عید غدیره خیلی خوشحال می شم عید غدیری رو به یاد نمی یارم که ناراحت بوده باشم.. 

به خاطر رفتن خونه ی آقاجون عیدی های عمه جونی ها باباجونی وآقاجونی و..دیدوبازدیدو اتفاقات همراهش 

اول از همه بگم از خاطره ی دانشگاه دیشب!خوشحال از اینکه حداقل یکشنبه ها رو به بهانه ی شب تموم شدنه کلاسم باباجان می یاد دنبالم، بعد از اینکه استاد یه ربع زودتر کلاسو تعطیل کرد خوشحال رفتم بیرون دانشگاه اما خبری از باباجان نبود بابا تو ترافیک مونده بود و همه دانشجوها رفتند در دانشگاهم رو بستند و بارون هم در کنار سردی هوا  وتاریکی و خلوتی خیابون به مشکلاتم اضافه شد!! 

تهنای تهنا یه گوشه وایساده بودمو به ماشین های در حال حرکت نگاه می کردم و بعد از سه ربع توی ماشین به این فکر می کردم که واقعا ممکنه یه روز دل بابا به رحم بیاد و..نه بابا تو ترافیکها اذیت بشه و منم خوشحال بشم خیلی..!  

امشب عروسی یا همون دامادی پسرخاله جان بود و بهانه ای بود برا اینکه کلاس صبح تا ظهرم رو تعطیل کنم و البته کار مفیدی هم انجام ندم .. 

عروسی خوب بود جدی خوب بود اما فقط خبری از بزن وبکوب نبود و فقط مولودی..بعدش بدون هیچ تشریفاتی بوقی ویراژی تخلیه ی هیجانی رفتیم خونه عروس اما خوب بود جدی خوب بود  

وآخرینش اینکه دخترخاله ی بدجنس منو گذاشت سرکار اساسی!با اس ام اس زدنش..خودشو جای یه مزاحم مجهول الهویه جازدن منو به حد بسیاری عصبی مضطرب عصبانی کردو حقش بود وقتی که...