باران تنهایی

«باتب تنهایی جانکاه خویش زیرباران می سپارم راه خویش»

باران تنهایی

«باتب تنهایی جانکاه خویش زیرباران می سپارم راه خویش»

بخیر گذشت..

امروز روز دل انگیزی بود.نه برای اینکه اخرین روز دانشگاه قبل از امتحانات بود نه! 

امروز روز دل انگیزی بود ..چون من نه با سرنوشت بلکه برای سرنوشت مجبور شدم کمی درگیر شم.. 

اول صبح ساعت یک ربع به ۷ بیدار شدم و می دونستم روز سختی در پیش دارم.. 

۶یا7جلسه غیبت تربیت بدنی!می خواستم حذفش کنم برا همین نرفتم..و غافل از اینکه دروس عملی را نمی شود به عنوان حذف تک درس حذف کرد...!حالا در آخرین جلسه می خواستم برم ببینم چه خاکی برسرم می توانم بریزم..با تاکس تلفنی رفتم ...استرسی بی نهایت(با کمی اغراق)وجودم رو در بر گرفته بود.و در ماشین با خودم فکر کردم برای این ترس ها که استاد گفته بود:باید این ترس ها رو شدت ببخشیم..شدید شدید به بالاترین حد..که درمان کننده می باشد. 

با خودم گفتم:خب من خیلی دیر می رسم سرکلاس، راننده یه مبلغ بسیار زیادی از من به عنوان کرایه می خواد که من ندارم واستاد ضایع می کند مرا.تربیت بدنی صفر می نموی..و اینکه پایان نامه ی فرضی را که استاد گفته بودند و آخرین مهلتش همین روز پرکار می بود را وقت نمی کنم با همان تحقیق همراهش در فاصله ی بین دو کلاس آماده نمایم. لذا آمار و تربیت بدنی رو می افتم.و... 

چه جالب درست برعکس تمام اینها اتفاق افتاد در کاهش اضطرابمان هم موثر بود.استاد قبول نمودند ۱۷ را به خاطر اینکه از امتحانش نمره کامل گرفتم عنایت نمایند..پایان نامه و تحقیق رو هم نوشتم. 

امروز فهمیدم اونایی که غیبت هام رو فهمیده بودند از استاد خواستند ازم امتحان بگیره. 

فهمیدم استادم مطمئنه که برای پایان ترم جبران می کنم.. 

فهمیدم یه استاد می تونه چقدر آدم رو درک کنه و مهربون باشه. 

فهمیدم چقدر خوبه که دوستت تو رو همینطور که هستی قبول کنه. 

فهمیدم خوب نیست آدم همه کاراشو بزاره برای روز آخر به استرسش نمی ارزه.