باران تنهایی

«باتب تنهایی جانکاه خویش زیرباران می سپارم راه خویش»

باران تنهایی

«باتب تنهایی جانکاه خویش زیرباران می سپارم راه خویش»

متاسفم!

دلم نمی خواد اینو بگم ..ولی مجبورم!!

همیشه دوستت داشتم..از ته دلم

همیشه دلم ب این گرم بود ک تو مال منی فقط مال من و داشتن تو لبخند دلپذیری رو روی لبم میاورد..

برام اسطوره ای بودی ک نصایحشو از ته دل می پذیرفتم و بتی ک تو قلبم ستایشش میکردم و تکیه گاهی ک با داشتنش با غرور و افتخار توزندگیم قدم برمیداشتم..

ولی ترسیدم!!

یک ماه و نیم یا دوماه بود ک ترس از دست دادنت خواب و خوراک و آرامش و لبخند دلپذیر روی لبمو ازم گرفت..

قلبم شکست و صدای شکستنشو شنیدم و شنیدن ولی تو نشنیدی!

لرزیدم از این ترس و به خودم پیچیدم از درد دیگران دیدن و تو ندیدی!

چقدر می تونه دردناک باشه وقتی حس کنی تکیه گاه زندگیت رهات کرده تا بره تکیه گاه دیگران بشه..

وقتی بتی ک انقدر بزرگش کرده بودی جلوی چشمات از هم بپاشه..

وقتی کسی ک وجودتو آروم می کرد نتنها آرومت نکنه ک با بودنش ودیدنش،نبودنش و یادش ،حتی تو خواب وکابوسش غرق ترس و نا امنی و بی کسی بشی و فقط بخوای سیل اشکاتو بدرقه ی رفتنش کنی و بزاری بره..

ببری ازش با اینکه میدونی همش دروغه فراموشش کنی با اینکه میدونی امکان نداره..

خودتو بزنی ب بی خیالی و بشی آدمی بده ی قصه ک هیچ حسی نداره ..

من خدا را دارم

کوله بارم بردوش،سفری می باید

سفری بی همراه،تا ته تنهایی محض

سازکم هی می گفت:

هرکجا ترسیدی

هرکجا لرزیدی

توبگو هی باخود

من خدارا دارم!

نظرات 1 + ارسال نظر

عشق واقعا دروغه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دوری مان برای تو نمی دانم چگونه می گذرد...!
اما برای من...،
انگار
بر گلویم خنجری گذاشته اند و نمی بُرند....!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد