باران تنهایی

«باتب تنهایی جانکاه خویش زیرباران می سپارم راه خویش»

باران تنهایی

«باتب تنهایی جانکاه خویش زیرباران می سپارم راه خویش»

قرص های اعصاب

از  آخرین یادداشتم  توی این وبلاگ دو سال میگذره و نکته ی مهمی که با خوندن مطلب قبلی بهش پی میبرم اینه که چقدر زندگی غیرقابل پیش بینیه..

دوسال از آخرین یادداشتم میگذره و من دکتری مرحله ی اول رو با رتبه ی خیلی خوب قبول شدم  و حتی سرکارمیرم ولی فکرشو نمیکردم که هفت ماه با اضطراب حملات پنیک و افسردگی و خواب و اشتهای داغون زندگیمو بگذرونم..

فکر نمیکردم در عین موفق بودن احساس پوچی کنم و نتونم از چیزی لذت ببرم . و زندگی روزانه و حال خوب بقیه برام حسرت بشه.

فکر نمیکردم روزی برسه که از فرط استیصال به این فکر کنم که نباشم..

اینارو میگم که بگم آره الان تو باتلاقم یا میشه گفت برزخ یا میشه گفت جهنم..

من هیچ وقت راضی نمیشدم استامینیفون کدئین بخورم چون میگفتم عوارض داره حالا قرصایی رو میخورم که از اسمشونم میترسم..

اما این اتفاق ممکنه برای هرکسی توی زندگیش بیوفته که ی روز یه اتفاق باعث بشه دیگه اون آدم سابق نشه و دلش برای اون آدم سابق تنگ بشه وهرچی بیشتر بگذره حس کنه ازش دور تر و دورتر میشه..

این حال و روز این روزای منه...