باران تنهایی

«باتب تنهایی جانکاه خویش زیرباران می سپارم راه خویش»

باران تنهایی

«باتب تنهایی جانکاه خویش زیرباران می سپارم راه خویش»

چی بگم؟قدرت بیانشو و توضیح دادنشو ندارم! 

امان از تنهایی! 

من و دوتا داداش کوچیک.. 

اگه داداشام بزرگتر از من بودن یا اگه یه خواهری تو همسن های خودم یا کمی بزرگتر داشتم.. 

امشب تو خونه تنها نمی موندم تا مامان بابا جان برن عروسی فامیل دوووور! 

می دونم آدم باید عزت نفس داشته باشه و برای شب بیرون رفتن به دیگران متکی نباشه! 

خودم کردم دیگه! 

حالا دو تا فامیل جان ها گفتند بیا با ما بریم فلان جا! 

اما...اما...! 

هم از این موندم هم از اون..! 

چون بابا جون خوشش نمی یاد دخملش واسه بیرون رفتن خودشو یه جا جاکنه.. 

اما واقعا اونها خودشون گفتند حتی یکیشون اصرار هم کرد!منم دلشو شکوندم و مطمئنم تو دلش یا پشت سرم یه چیزی می گه.. 

اما مهم نیست.. 

یه شبه دیگه ..

عزت نفس

آدم هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت نباید به هیچ قیمتی خودش رو کوچیک کنه به التماس کردن بیفته  

حتی اگر موضوع عشق و محبت باشه و تو عاشق کسی باشی نباید محبت رو از طرف مقابلت گدایی کنی... 

هرچه قدر به کسی دلبستگی یا بهتره بگم وابستگی داشته باشی و برای اینکه دوری از اون بهت لطمه می زنه بخوای به التماس کردن بیفتی بیشتر خودتو تو بدبختی غرق می کنی. 

این چیزای پیش و پا افتاده ارزش کوچک شدن شخصیتی که خدا اونو بزرگ و متعالی می خواد و نداره... 

اگه قرار بود آدم کوچیک بشه خدا اولی تره به آدم ها و گرفتاری های زمینی! 

در حالی که خدا آبروی آدم رو نمی بره با اینکه می تونه. 

پس خوار شدن خفیف شدن التماس کردن و محبت گدایی کردن باشه تو خلوت ها و درد و دلامون با خدا. 

خداجونم

آه خداجونم.. 

حالم اصلا خوب نیست و تو بهتر از هر کس دیگه ای می دونی چرا.. 

در اصل فقط و فقط تو می دونی که چرا من اینقدر ناراحتم.. 

چرا دوست دارم همین الان بزنم زیر گریه و مثل بچه ها بپرم تو بغل یه بزرگتر! 

کاش می تونستم حس با تو بودن رو بهتر احساس کنم.

کاش می تونستم رایحه ی گرم محبتت رو با تمام وجودم استشمام کنم..

کاش می تونستم صداتو بشنوم! 

کاش نیازی نبود برای پیدا کردن جواب سوالام اینقدر دنبال کتاب و سرچ گوگل و سوال و بحث با دیگران باشم! 

کاش تو خودت همه چیزو بهم می گفتی.. 

کاش امام زمان بود و سروری می کرد..

لااقل مطمئن بودم جامعه ای که توش زندگی می کنم یه جامعه ی اسلامی واقعیه! 

شاید اون موقع .. 

نمی دونم!

ظلمت نفسی!

داشتم با خودم فکر می کردم که چقدر از آدم های ظالم بدم می یاد.. 

چطور آدم ها  می تونن در حق هم  ظلم کنند و اشک طرف مقابلشونو در بیارن.. 

چطور می تونن رنج و ناراحتی کسی رو که خودشون مسببش بودند و ببینن وتاب بیارن.. 

اما از همه اینها که بگذریم یه آدم چطور می تونه در حق خودش ظلم کنه؟ 

و من چطور تونستم؟ 

قضیه ی ظلمت نفسی هم همینه دیگه.. 

یه وقتی می یاد که با دوتا دستت می کوبونی تو سرت و می گی خاک برسرم.. 

چطور دلم اومد این قدر در حق خودم ظالم باشم.. 

با هدر دادن وقتی که می تونستم واسه خودم مفید باشم .. 

با تمام کارهایی که انجامشون نفعی واسه آدم نداره هیچ، آدم رو به پوچی می کشونه و ظلم در حق روان آدم می شه. 

چه چیزی مهم تر از وقت و فرصتیه که تو این دنیا به ما داده شده؟ 

ما که تا ابد نمی خواییم اینجا باشیم.. 

پس باید قدر وقت رو نه به اندازه ی طلا که بیشتر از هر چیز باارزشی بدونیم. 

دلم می خواد خودم رو بزنم!گوش خودم رو بپیچونم و بگم: 

اتلاف وقت تاکی ی ی ی ی ی؟هان!

کمی خلوت..

نمی دونم آدم موقع بی حوصلگی هم دستش به قلم می ره یا نه..! 

اما خودم با اینکه حوصله ندارم دوست دارم همین حس از زندگیم رو هم ثبت کنم! 

حوصله ندارم فردا برم مسافرت.. 

حال سرکار رفتن رو هم ندارم.. 

حال تنها موندن و حرفهای بقیه رو هم که چرا نیومدی رو هم ندارم.. 

اما بدجوری دوست داشتم یه کم تنها می بودم.. 

:ای دختر..مگه از آدم بدوری..بشینی کنج خونه!!! 

نه نیستم اما هر آدمی یکم خلوت تو زندگیش لازم داره دیگه!شاید این خلوت رو هم تو راه کنار پنجره یا یه شبی کنار دریا پیدا کردم.. 

 

خداکنه همسفرای ایندفعه مثل دفعه ی قبل اهل حال باشن.. (شب کنار دریا آتیش روشن کردن،پینت بال..یا امثال اینا)

اوندفعه که به یادموندنی بود..