باران تنهایی

«باتب تنهایی جانکاه خویش زیرباران می سپارم راه خویش»

باران تنهایی

«باتب تنهایی جانکاه خویش زیرباران می سپارم راه خویش»

چندروزی از رفتن پدرجان و عمه ها میگذره و من و فاطمه دخترعمه جان به خاطر تنها بودن هم خونه شدیم و هم من کلاس دارم و هم اون..می ریم خریدو بیرون و گاهی میریم طبقه ی بالا پیش دختر عمه ی مهربون و مهمون نواز...اتفاقها هم می یوفتند،خوب و شیرین و.. 

من اتفاقها رو خیلی دوست دارم از رکود و شاهد تکرار روزها و روزمرگی بودن بیزارم..هر اتفاقی تلخ وشیرین،قرار گرفتن در موقعیت های جدیدی که قابلیت ها و رفتارت رو بسنجه وکمکت کنه تا خودت رو بهتر بشناسی و دیگران رو و تجربه ها کسب کنی.. 

کوه رفتن اونم نیمه شب و تماشای منظره ی زیبای شهر در زیر اسمون..رفتن بیرون و فیلم دیدن و شام دورهم،و رانندگی کردن با ماشین دخترعمه و اتفاقات خنده دار همراهش..وناهار دور همی امروز..اتفاقی که باعث شد من یه بار بزنم زیر گریه و اتفاقی که باعث شد یه بار فاطمه بزنه زیر گریه و ...خاطرات جالب و فراموش نشدنی این چندروز بودند 

 دلم برای بابا تنگ شده اما بهش زنگ نمی زنم بس که مغرورم 

منتظرم ببینم بلاخره صبر کدوممون تموم می شه..هرچند پدر جان یه بار تماس گرفتند و دلخور از بی معرفتی بنده..اما یه بار کمه..   

زمان بس کند می گذرد برای آنان که در انتظارند،بس تند می گذرد برای آنان که می ترسند،بس کوتاه است برای انان که سرخوشند وبس طولانی است برای آنان که دراندوهند،اما ابدیست برای آنان عاشقند..

  

   

کنکور خوب کنکور آزاد..

امروز صبح برخلاف هفته ی پیش که از شدت استرس با صدای اذون بیدار شده بودم تا 8خوابیدم بعد هم صبحانه رو در کمال ارامش میل کردم و با اینکه هیچی واسه ازاد نخونده بودم یهووو حس نقاشیم گل کرد چهره ی داداشی رو از روی عکسش کشیدم و بعد نشستم و نگاهش کردم..

پدرجان و داداشیا رفته بودن حرم،وقتی برگشتن و نقاشی رو نشونش دادم مونده بود چی بگه..بعد از ناهارم حسابی خوابم گرفته بود..ساعت 3 مادرجان بالای سرم صدام می زدو میگفت دیرت شده نمی خوای بری..وخلاصه در راه هم که دیر کرده بودیم باباجان کم کم داشت جای من مضطرب می شد گفت ولی فاطمه خانوم کسی که میخواد کنکور بده اینطوری بیخیال از خونه بیرون نمی یاد..و وقتی رسیدم جلو در دانشگاه پدرجان خداحافظی کرد..البته خداحافظی تا یه ماه دیگه..از همون جا یه راست با عمه جان می رفتن سفر..اما من چشام به در دانشگاه بود تا بسته نشه..و دراخر کنکور خیلی اسون بود امیدوارم انتخاب اول قبول شم..    

ولادت حضرت ابوالفضل برتمامی شیعیان مبارک

حضرت ابوالفضل در چهارم ماه شعبان سال 26 هجری قمری دیده به جهان گشودند.ایشان جوانی خوش چهره زیبا وقدبلند بودندوبه سبب همین زیبایی به ایشان قمر بنی هاشم می گفتند.در جنگ صفین و نهروان در کنار امام علی جنگیدند.ایشان به امام حسن وحسین ارادت داشتند وانها را بالاتر از خود می دانستند.وبا بصیرت عمیق وایمان محکم همراه با امام جهاد کرده و به شهادت رسیدند.در شب عاشورا هنگامی که امام بیعت خود را از یاران خویش برداشتند تا هر که خواست برود،حضرت عباس فرمودند چرا چنین کنیم؟تا بعد از تو زنده بمانیم؟خداوند هیچگاه چنین روزی را نیاورد.. 

من از مرگ نمی هراسم،تیغ زنم تا میان مردان کارازموده به خاک افتم،جان من فرزند پیامبر را نگهدار است،من عباسم با مشک می ایم و در روز نبرد از بدی و شر نمی هراسم. 

به خدا سوگند اگر دست راستم را قطع کردید،من همیشه از دینم حمایت می کنم واز امامی که راستگو ودر یقین صادق است فرزند پیامبر پاک وامین.

ولادت امام حسین(ع)

امام حسین (ع) در سوم شعبان سال چهارم هجری در شهر مدینه چشم به جهان گشودند.. 

هنگام ولادت حضرت،جبرئیل به همراه هزار فرشته ی دیگر از جانب خداوند برای تبریک ولادت امام حسین به پیامبر بر زمین فرود امدند جبرئیل فرود امدو بر جزیره ای از دریا گذشت که در ان فرشته ای بود به نام فطرس که بخاطر نافرمانی از خدا بالش شکسته و مدت هفتصد سال درجزیره ای خدا را عبادت می کرد..فطرس پس از باخبر شدن از ولادت امام حسین از جبرئیل خواست تا او را با خود ببرند..پس از تبریک جبرئیل به پیامبر..فطرس نزد امام حسین امد و بال خود را به امام حسین مالید  و شفا پیدا کرد..و به پیامبر فرمود:ای رسول خدا امت تو به زودی این نوزاد را به قتل خواهد رساند،پس هرکس که اورا زیارت یا بر او سلام کند من به جبران این لطف سلام او را به امام خواهم رساند..  

قال الامام ابوعبدالله الحسین (ع):انی لا اری الموت الا سعادة،والحیاه مع الظالمین الا برما. 

همانا من مرگ را جز سعادت نمی بینم،و زندگی با ستمگران را عاروننگ می شناسم..

متکی به خود!

ما بچه ها تو بیشتر مراحل زندگیمون به مادرها پدرهامون وابسته ایم،بهشون نیازداریم..ازتولد وکودکی بگیر..تا جوونی و سنی که دلمون می خواد مستقل مستقل باشیم..اما هرچه قدرم مستقل باز یه جایی هست که مجبوریم بهشون رو بندازیم..حالا بدتر از این اینکه وقتی غرورتو زیر پا میزاری و ازشون درخواستی می کنی..با جوابهایی مثل..الان وقت ندارم،باشه باشه های الکی،یا سرسری گرفتن خواست هات روبرو بشی..! 

گاهی مسئله چیزی نیست که به شوخی بگیریش..سهل انگاری کنی..کمک نکرده نمک رو زخم بپاشی..! 

اوایل سال تحصیلی گاهی اوقات حالم بد میشد...دردهای خفیفی در قلبم احساس کردم..فکر می کردم به خاطر اضطرابه امااین درد اروم گرفتنی نبود..مجبور شدم به مادرجان بگم..مادرجان فرمودند خوب میشی دخترم واسه اضطرابه درسه..فکر می کرد دارم خودمو براش لوس می کنم..مدتی گذشت تا خودم مجبور شدم تنهایی برم دکتر..اونم دکتر داخلی و قلب..دکترجان هم دید که بنده تنها اومدم و همراه ندارم گفت خوب چی شده؟منم گفتم که چی شده .دکترجان میگفت وای چه همه بیماری..پس چطور زنده موندی؟بعدم گفت برو اکو بیا ببینم چی شده..الان که قلبت صدای غیرعادی داره..چندروز بعد بازم تنها رفتم اکو قلب..خانم دکتر گفت نرمی دریچه داری بیشتر خانم ها این بیماری رو دارن مهم نیست اما باید بری دکتر..وقتی به پدرجان گفتم پدرجان گفتند وای حالا دخترمون رفتنیه چی کار کنیم؟بعد با حالت جدی گفت باشه با مامان حتما برو دکتر پیگیری کن..مدتها گذشت..درد من بیشتر اما صدام در نیومد تا کنکورم و دادم یه روز رفتم بیرون توی گرمای تابستون حالم خیلی بد شد نفسم بالا نمیومد..برگشتم خونه مادرجان حال زار دخترشو دید دلش به رحم اومد به پدرجان گفت..پدرجان روز بعدبه راحتی با یه تماس تلفنی با یه اشنا به مادرجان گفت الان می تونید برید دکتر...،بعد خبرشو بهم بدید دوباره با شوخی گفت اگه نیاز به بستری داشت بگید جای خوب بستریش کنندو بلاخره..جناب دکتر فوق تخصص قلب درجواب مادرجان که گفتند نرمی دریچه دارم گفتند خانم نرمی دریچه داشته حالا نارسایی دریچه است..وباید قرص مصرف کنه و توصیه های دیگه..که فقط باعث جاری شدن چند قطره اشک ناقابل در سکوت خنده ای تلخ برای قدرشناسی از این همه لطف و توجه مادر و پدر عزیز شد..!   

همه چی تموم شد!؟

روز جمعه ساعت 7 صبح ترافیک مقابل در دانشگاه ..پدرجان منو کنار خیابون مقابل در ورودی پیاده کرد و گفت ازمونت که تموم شد کنار همین تابمو وایسا می یام دنبالت!!گفتم شما اگه باهام نیاین راهو گم می کنم و به ازمون نمی رسم و دیگه کنکور بی کنکورها..پدرجان بااعتماد به نفس لبخند برلب گفت برو توکل کن به خدا..ازماشین پیاده و از بین ماشین ها رد شدم تا رسیدم به پیاده رو و پدرجان دستی تکان دادو رفت..جمعیت مادرها و پدرها کنار بچه هاشون جلوی دراسترس خفیف اولیه رو به وجود اورد..از لای جمعیت به سختی عبور کردم و نگهبان با دیدن کارتم گفت سمت راست ..همراه با تعداد دیگری به سمت ماشین های پارک شده و فضای سبز اطرافشون حرکت کردم..از کنار نیمکت ها مادرهای تسبیح به دست و چهرهای اشنا و نااشنای رقیبان گرامی گذشتم وازروی کاغذ نصب شده بردیوار متوجه راهرو شماره یک شدم با استرسی که بیشتروبیشتر میشد رفتم داخل و بعد از تفتیش شدن وارد راهرو سمت چپ شدم و در وسط های راهرو صندلیمو پیدا کردم و نشستم..تنظیم ساعت با ساعت دقیق سالن ،جابجایی صندلیم با دو صندلی به عنوان یه صندلی دست چپ،پر کردن فرم نظرخواهی،باز کردن بسته ی قرمز رنگ دفترچه ی عمومی...و سخت بودن چند سوال اول ،استرس و ناامیدی گذرا..گاز گرفتن لبم ..خونی شدن لبم، خوردن دستمال لبم به گوشه ی پاسخنامه..اوار شدن ناگهانی دنیا رو سرم،اومدن مراقب و دلگرمی دادن به اینکه اشکالی به وجود نمی یاره و می خوام برم ابی به صورتم بزنم و چیزی لازم ندارم؟ ادامه به پاسخ دادن..اتمام وقت عمومی و شروع اختصاصی..اتمام وقت ازمون، مادرو پدرهای مقابل در و فیلم گرفتن هاشون..ایستادن کنار تابلو خیابان کنار دانشگاه ،مشاهده ی ماشین پدرجان ودیدن مادرجان برادران گرامی..دعوت شدن به خانه ی عمه جان برای صرف ناهار..مقابله با خستگی وخواب در جمع دختر عمه ها و شب بیرون رفتن و شام بیرون، برگشتن به خونه ساعت 1شب....خاطره ای بود از روز کنکور..نمی تونم بگم تلخ بود یا شیرین فقط خاطره ای بود فراموش نشدنی!