امروز صبح برخلاف هفته ی پیش که از شدت استرس با صدای اذون بیدار شده بودم تا 8خوابیدم بعد هم صبحانه رو در کمال ارامش میل کردم و با اینکه هیچی واسه ازاد نخونده بودم یهووو حس نقاشیم گل کرد چهره ی داداشی رو از روی عکسش کشیدم و بعد نشستم و نگاهش کردم..
پدرجان و داداشیا رفته بودن حرم،وقتی برگشتن و نقاشی رو نشونش دادم مونده بود چی بگه..بعد از ناهارم حسابی خوابم گرفته بود..ساعت 3 مادرجان بالای سرم صدام می زدو میگفت دیرت شده نمی خوای بری..وخلاصه در راه هم که دیر کرده بودیم باباجان کم کم داشت جای من مضطرب می شد گفت ولی فاطمه خانوم کسی که میخواد کنکور بده اینطوری بیخیال از خونه بیرون نمی یاد..و وقتی رسیدم جلو در دانشگاه پدرجان خداحافظی کرد..البته خداحافظی تا یه ماه دیگه..از همون جا یه راست با عمه جان می رفتن سفر..اما من چشام به در دانشگاه بود تا بسته نشه..و دراخر کنکور خیلی اسون بود امیدوارم انتخاب اول قبول شم..
سلام یه سر وبلاگ ما بزن مطمئنم خوشت میاد.....راستی نظریادت نره
منم براتون دعا میکنم
موفق باشید
ممنووووووووووووون
سلام
من برگشتم اگه دوست داشتی بهم یه سر بزن
سلام
کنکور هم مثل سایر امتحانهاست ، منتهی یکم پیچیده تره.
این خود ما هستیم که سختش می کنیم....
به هر حال آرزو دارم که انشاءالله رتبه ی اول رو بگیرید.
خوش باشید.