باران تنهایی

«باتب تنهایی جانکاه خویش زیرباران می سپارم راه خویش»

باران تنهایی

«باتب تنهایی جانکاه خویش زیرباران می سپارم راه خویش»

دو سال طرح دوست داشتنی پر اتفاق...

یه روز  یه صبح زیبای دیگه شروع شد ومن پشت سیستم سرکارم  نشستم. جایی که دوستش دارم و دو ماه دیگه که طرحم تموم میشه باید ترکش کنم ....

جایی که خیلی چیزا ازش یاد گرفتم و با خیلی ها آشنا شدم..جایی که سحرخیز شدم و از خواب نیمروزم گذشتم..و با آدم های مختلف ,و اخلاق متفاوتشون آشنا شدم..آدم عصبی شکاک که به هیچکس اعتماد نداره و در عین حال گاهی میتونست مهربون باشه .. آدم عاقل اما استرسی..آدم مهربون و آروم اما بشدت خسیس...همکار پرحرف و غرغرو   و گاهی هم حسود و زیرآب زن اما خوب حوصلت کنارش سر نمیرفت..همکار خونسرد و خیلی مهربون... همکار جدی و مقرراتی و محترم که در رفتار و برخورد باهاش همیشه باید محتاط میبودی...

محوطه ی زیبا  وقدیمی بیمارستان ... درختای بلند سرسبز با شاخه های در هم فرورفته ....ساختمونای قدیمی تاریخی با سقفای خوشگل قرمز رنگ..و کلی خاطرات ریبا و قشنگ و تازه ای که تو این دو سال اتفاق افتاد... و من با همه ی اینها دو ماه دیگه اینجا رو ترک میکنم..البته میدونم که محیط اینجا تا وقتی برات زیباآرامش بخش و دل انگیزه که به عنوان بیمار یا همراه بیمار مجبور به اومدن به اینجا نباشی و تا وقتی که خدایی نکرده عزیزی رو اینجا از دست ندی..

بعد از سرکارم دلم میخواد برای دکتری بخونم اما اون اراده ی قوی و برنامه ریزی درست و انگیزه و پشتکار و از کجا بیارم ؟به دلم موند یبار برای یک کنکور درست وحسابی درس بخونم..اما هربار یه اتفاقایی افتاد که نشد..

زندگی خیلی سریع تر از حد تصور میگذره خیلی....

یک روز دیگه..

هرروزی که میاد یک شروع جدید داره و یک پایان...گاهی انقدر بهت خوش میگذره که شب موقع خواب وقتی خاطرات اون روزتو مرور میکنی خنده از لبات محو نمیشه و گاهی یه روزه مثل روزای دیگه...خیلی عادی خیلی معمولی...گاهی هم انقدر حس میکنی بده که از شدت بدی به سختی سرت ر رو بالشتت میزاری و یا حتی ممکنه به خاطرافکار و احساسات مشوشت نتونی راحت بخوابی...البته که من برای همه و خودم شبایی رو آرزو میکنم که پر از خوشی و رضایت و لبخند باشه اما هممون میدونیم همیشه اینطوری نیست....

بگذریم امروز برای من یک روز عادیه مثل روزای دیگه شاید چون حال دلم و افکارم و نتونستم به سمت مثبتای زندگی هدایت کنم و شاید خیلی چیزای دیگه...

پشت سیستم سرکارم  نشستم و یاد وبلاگ قدیمی و خاک خوردم افتادم...که یک زمانی مایه ی آرامشم بود و حتی نوشتن  حالمو بهتر میکرد اما الان با وجود تلگرام و اینستا فکر نمیکنم دیگه کسی به شدت گذشته حال دلنوشته نوشتن رو داشته باشه...

راستی واقعا برای اینکه حال دلمون خوب باشه چیکار میتونیم بکنیم؟