باران تنهایی

«باتب تنهایی جانکاه خویش زیرباران می سپارم راه خویش»

باران تنهایی

«باتب تنهایی جانکاه خویش زیرباران می سپارم راه خویش»

زلزله...

امروز بعدازظهر امتحان داشتم وقتی برگشتم خونه می خواستم ببینم نتایج امتحانایی که دادم اومده یا نه.. 

مامان جان و داداشیا خوابیده بودند ومنم پشت میز توی پذیرایی نشسته بودم که در لحظه ای آنی متوجه تکون خوردن لوسترها و خونه و تابلوهای رو دیوار و بقیه چیزهاشدم .. 

بدو بدو همین طور که به لوسترا نگاه می کردم تا مطمئن شم اشتباه نمی کنم شونه های مامان رو تکون می دادم و می گفتم مامان پاشو زلزله.. مامان انگار نه انگار..بعد سریع رفتم تو اتاق داداشیا صداشون می زدم می گفتم بچه ها پاشین زلزله بردمشون دم در خونه و تازه مامان بیدار شد وحرفم رو باور کرده بود و بعد مدتی کوتاه تموم شد... 

بعد همسایه جان اومد دم در خونه و صحبت درباره ی اینکه وای چه وحشتناک بود اگه شدیدتر بود چی؟اینکه اون که می خواست فرار کنه  بره تو خیابون و منم از فداکاری های نجات برادران گفتم و  اینا.. 

امیدوارم اتفاق بدی برای کسی نیوفتاده باشه..مخصوصا اهالی نیشابور.

چه روز خوبی..!

شاید نوشتن خاطرات روزانه و اینکه بگی از صبح تا حالا چه اتفاقی اتفادو نیفتاد به نظر کسل کننده بیاد اما اگه اون روز برای تو روز خاصی باشه،تو می خوای که تمام جزئیات اون روزو تو تقویم خاطراتت ثبت کنی.. 

خوب امروز تولدم بود... 

تولد بیست سالگیم ..و من از بین این همه روز امروز از هشت صبح تا هشت شب دانشگاه کلاس داشتم.. 

به خودم استراحت دادم اولین کلاس صبحم رو برا خودم کنسل کردم و خوابیدم..بعدم طبق یک عادت همیشگی   در دیر حاضرشدن و دیر از خونه بیرون اومدن با خودم فکر کردم بد نیست به جای استفاده از اتوبوس یا آژانس از تاکسی استفاده کنم تا شاید که به موقع به کلاس برسم و اقتصادی تر از آژانس عمل کنم تا که شاید روزی ...اما تغییری نکرد که بدتر هم بود آقای تاکسیران بسیار خوشحال در خیابانی که همه با سرعت حرکت می کردند اجازه می داد همه ازش سبقت بگیرن.. 

اولین کلاس پرانرژی دومین کلاس خوابالود اما اس ام اس تبریک فاطم جان وسط کلاس خوابم رو شیرین تر کرد..سومین کلاس خوب آخرین کلاس فقط محض کامل کردن خستگی جسمی و روانی بود...بابا اومد دنبالم و من به عنوان آخرین دانشجوی حاضر در دانشگاه ساعت 8 در دانشگاهو بستم.. 

اما اومدن خونه تبریک و هدیه های داداشی ها و مامان و به خصوص بابا و تبریک دخترخاله جان باعث شد فکر کنم که چه روز خوبی داشتم..   

داداشی تو نامه ی فدایت شوم نوشته بود راستی بیست سالگی چه حسی داره؟«»