باران تنهایی

«باتب تنهایی جانکاه خویش زیرباران می سپارم راه خویش»

باران تنهایی

«باتب تنهایی جانکاه خویش زیرباران می سپارم راه خویش»

یادش بخیر

نمیدونم چیشد اتفاقی یاد وبلاگم کردم حتی یوزر پسوردم بزور یادم میومد..

دلم نیومد چیزی ننویسم..راستش به این فکر کردم که چقدر قبلنا همه چیز در عین سادگی جذاب تر بود..وقتی اینستاگرام و تلگرام و نرم افزارای دیگه نبود و ماها پشت اسم های مستعارمون حرفای دلمونو میزدیم و دنبال ویو و لایک خوردن نبودیم،دنبال شواف و افتادن تو بازی رقابت من شادترم من خوشگل ترم من خوشبخت ترم با اپلود کردن چهارتا عکس و فیلم به امید ویو و لایک انقدر پوشالی نبودیم

خودمون بودیم و ماجراهای روزمرگیمون..

خودمون بودیم و قلممون و حرفای دلمون..

قرص های اعصاب

از  آخرین یادداشتم  توی این وبلاگ دو سال میگذره و نکته ی مهمی که با خوندن مطلب قبلی بهش پی میبرم اینه که چقدر زندگی غیرقابل پیش بینیه..

دوسال از آخرین یادداشتم میگذره و من دکتری مرحله ی اول رو با رتبه ی خیلی خوب قبول شدم  و حتی سرکارمیرم ولی فکرشو نمیکردم که هفت ماه با اضطراب حملات پنیک و افسردگی و خواب و اشتهای داغون زندگیمو بگذرونم..

فکر نمیکردم در عین موفق بودن احساس پوچی کنم و نتونم از چیزی لذت ببرم . و زندگی روزانه و حال خوب بقیه برام حسرت بشه.

فکر نمیکردم روزی برسه که از فرط استیصال به این فکر کنم که نباشم..

اینارو میگم که بگم آره الان تو باتلاقم یا میشه گفت برزخ یا میشه گفت جهنم..

من هیچ وقت راضی نمیشدم استامینیفون کدئین بخورم چون میگفتم عوارض داره حالا قرصایی رو میخورم که از اسمشونم میترسم..

اما این اتفاق ممکنه برای هرکسی توی زندگیش بیوفته که ی روز یه اتفاق باعث بشه دیگه اون آدم سابق نشه و دلش برای اون آدم سابق تنگ بشه وهرچی بیشتر بگذره حس کنه ازش دور تر و دورتر میشه..

این حال و روز این روزای منه...

دو سال طرح دوست داشتنی پر اتفاق...

یه روز  یه صبح زیبای دیگه شروع شد ومن پشت سیستم سرکارم  نشستم. جایی که دوستش دارم و دو ماه دیگه که طرحم تموم میشه باید ترکش کنم ....

جایی که خیلی چیزا ازش یاد گرفتم و با خیلی ها آشنا شدم..جایی که سحرخیز شدم و از خواب نیمروزم گذشتم..و با آدم های مختلف ,و اخلاق متفاوتشون آشنا شدم..آدم عصبی شکاک که به هیچکس اعتماد نداره و در عین حال گاهی میتونست مهربون باشه .. آدم عاقل اما استرسی..آدم مهربون و آروم اما بشدت خسیس...همکار پرحرف و غرغرو   و گاهی هم حسود و زیرآب زن اما خوب حوصلت کنارش سر نمیرفت..همکار خونسرد و خیلی مهربون... همکار جدی و مقرراتی و محترم که در رفتار و برخورد باهاش همیشه باید محتاط میبودی...

محوطه ی زیبا  وقدیمی بیمارستان ... درختای بلند سرسبز با شاخه های در هم فرورفته ....ساختمونای قدیمی تاریخی با سقفای خوشگل قرمز رنگ..و کلی خاطرات ریبا و قشنگ و تازه ای که تو این دو سال اتفاق افتاد... و من با همه ی اینها دو ماه دیگه اینجا رو ترک میکنم..البته میدونم که محیط اینجا تا وقتی برات زیباآرامش بخش و دل انگیزه که به عنوان بیمار یا همراه بیمار مجبور به اومدن به اینجا نباشی و تا وقتی که خدایی نکرده عزیزی رو اینجا از دست ندی..

بعد از سرکارم دلم میخواد برای دکتری بخونم اما اون اراده ی قوی و برنامه ریزی درست و انگیزه و پشتکار و از کجا بیارم ؟به دلم موند یبار برای یک کنکور درست وحسابی درس بخونم..اما هربار یه اتفاقایی افتاد که نشد..

زندگی خیلی سریع تر از حد تصور میگذره خیلی....

یک روز دیگه..

هرروزی که میاد یک شروع جدید داره و یک پایان...گاهی انقدر بهت خوش میگذره که شب موقع خواب وقتی خاطرات اون روزتو مرور میکنی خنده از لبات محو نمیشه و گاهی یه روزه مثل روزای دیگه...خیلی عادی خیلی معمولی...گاهی هم انقدر حس میکنی بده که از شدت بدی به سختی سرت ر رو بالشتت میزاری و یا حتی ممکنه به خاطرافکار و احساسات مشوشت نتونی راحت بخوابی...البته که من برای همه و خودم شبایی رو آرزو میکنم که پر از خوشی و رضایت و لبخند باشه اما هممون میدونیم همیشه اینطوری نیست....

بگذریم امروز برای من یک روز عادیه مثل روزای دیگه شاید چون حال دلم و افکارم و نتونستم به سمت مثبتای زندگی هدایت کنم و شاید خیلی چیزای دیگه...

پشت سیستم سرکارم  نشستم و یاد وبلاگ قدیمی و خاک خوردم افتادم...که یک زمانی مایه ی آرامشم بود و حتی نوشتن  حالمو بهتر میکرد اما الان با وجود تلگرام و اینستا فکر نمیکنم دیگه کسی به شدت گذشته حال دلنوشته نوشتن رو داشته باشه...

راستی واقعا برای اینکه حال دلمون خوب باشه چیکار میتونیم بکنیم؟





ماجرای منو چادرم..

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ماجراهای منو بابام!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

لیله الرغایب

یکی از آرزوهای ماههای اخیرم این بود ک داستان اتفاقات اخیر زندگیمو زجرایی ک کشیدم و بنویسم و آخرش خودم ب عمر خودم پایان بدم.. 

یکی دیگه از آرزوهام این بود ک ی روز باعث و بانی تمام دردامو با دستای خودم خفه کنم یا با ماشین از رو وجود نحسش رد شم اما خو.. 

مثل اینکه وجود همچین آدمایی تو دنیایی ک ذره ای ارزش نداره شده وسیله ای واسه امتحان دین و ایمان آدمایی ک ی عمر ادعا داشتن و وسیله ی صبرو امتحان بنده هایی ک شاید لازم بوده یکم ک نه خیلی بیشتر از یکم چلونده بشن طعم سختی و نامردی و پستی های دنیا رو بچشن 

اما خداجونم..خدای مهربونم..تنها پناه و تنها معبودم،یگانه تکیه گاه ایمنم ک هیچ وقت در حق بنده هاش نامردی نمی کنه پشت بنده هاشو خالی نمیکنه صدای آه کشیدناشونو میشنوه و به موقع اش خوب جواب آه بنده های ستم دیدشو میده.. 

تورو قسم به همین شب.. 

همین شبی ک خیلی ها رفتن حرم امام رضا چون اعتقاد داشتن دست خالی برنمیگردن 

همین شبی ک خیلی ها ب هم التماس دعا گفتن 

همین شبی ک برات باارزشه .. 

خداجونم بسمه..کافیه.. 

اگه تاحالا خواستی امتحانم کنی از حالا ب بعد دستمو بگیر.. 

خودت دیدی ک تحمل وصبرم تموم شد..دیدی خدا..  

تو همه چیو دیدی خدا..تو  شاهد بودی.. 

همین آرومم میکنه همین ک هستی همین ک میبینی همین ک.. 

تنهام نزار

 

آرامش کاذب!

ب طور اتفاقی لب تابم رو ک گوشه اتاقم خاک می خورد و باز کردم و ی نگاهی ب وای فای اطراف انداختم..و بله!! 

کلی نت دورو بر بود ک یک نته  بازه بدونه پسوردم بینشون یافت همی میشد 

حوصله عذاب وجدان گرفتن و ندارم میخواست واسش پسورد بزاره حالا ک نزاشته منم قول میدم چیزی دانلود نکنم 

مدتی میشه ک خونمونو عوض کردیم.. 

ترم پنجمم و هرطوری بود پاس کردم.. 

از سه ماهی ک بیخودی عذاب کشیدم یک درسایی گرفتم ک امیدوارم تا اخر عمرم یادم بمونه ! 

توی خونه ی جدید سرمو با خرید واسه خونه،کلاسای دانشگاه و کلاس حسابداری و سریال کره ای و ی سربندی جدید و دلچسب گرم کردم.. 

دلم می  خواست انقدر فکرم درگیر باشه البته درگیری های مثبت و قشنگ انقدر وقتم پرباشه البته مفید و سودمند تا دیگه حتی لحظه ای ب ذهنم اجازه ندم ب آدمایی فک کنه ک ارزششون از موجودات چارپا هم کمتره.. 

میدونم بکاربردن این کلمه درست نیست..اما باخودم فک میکنم این بنی بشر گاهی دست ب کارایی میزنه ک چارپایان با همه پستیشون انجام  نمیدن.. 

خوبه حالا خواستم ب چیزای خوب فک کنم...همین الان ب چیزی فک کردم ک نباید! 

هییی فعلا تو آرامش کاذبیم ک میدونم با اولین باد و طوفان دوباره از هم میپاشم 

  

متاسفم!

دلم نمی خواد اینو بگم ..ولی مجبورم!!

همیشه دوستت داشتم..از ته دلم

همیشه دلم ب این گرم بود ک تو مال منی فقط مال من و داشتن تو لبخند دلپذیری رو روی لبم میاورد..

برام اسطوره ای بودی ک نصایحشو از ته دل می پذیرفتم و بتی ک تو قلبم ستایشش میکردم و تکیه گاهی ک با داشتنش با غرور و افتخار توزندگیم قدم برمیداشتم..

ولی ترسیدم!!

یک ماه و نیم یا دوماه بود ک ترس از دست دادنت خواب و خوراک و آرامش و لبخند دلپذیر روی لبمو ازم گرفت..

قلبم شکست و صدای شکستنشو شنیدم و شنیدن ولی تو نشنیدی!

لرزیدم از این ترس و به خودم پیچیدم از درد دیگران دیدن و تو ندیدی!

چقدر می تونه دردناک باشه وقتی حس کنی تکیه گاه زندگیت رهات کرده تا بره تکیه گاه دیگران بشه..

وقتی بتی ک انقدر بزرگش کرده بودی جلوی چشمات از هم بپاشه..

وقتی کسی ک وجودتو آروم می کرد نتنها آرومت نکنه ک با بودنش ودیدنش،نبودنش و یادش ،حتی تو خواب وکابوسش غرق ترس و نا امنی و بی کسی بشی و فقط بخوای سیل اشکاتو بدرقه ی رفتنش کنی و بزاری بره..

ببری ازش با اینکه میدونی همش دروغه فراموشش کنی با اینکه میدونی امکان نداره..

خودتو بزنی ب بی خیالی و بشی آدمی بده ی قصه ک هیچ حسی نداره ..

من خدا را دارم

کوله بارم بردوش،سفری می باید

سفری بی همراه،تا ته تنهایی محض

سازکم هی می گفت:

هرکجا ترسیدی

هرکجا لرزیدی

توبگو هی باخود

من خدارا دارم!

نباید تنهام میزاشتی

نباید تنهام میزاشتی!اونم الان تو این موقعیت!حالا ک حساسم..حالا ک اضطرابم بالاست..حتی برای دوروز! 

فک کنم ذره ای از احساسیو ک من بتو دارم تو بمن نداری! 

کاش دلم سنگی بود..کاش بی تفاوت بودم..کاش بودونبودت واسم یکسان بودکاش 

از خدا میخوام به عناون آه دلم یا هرچیز دیگه ای تمام این حساسیت و وابستگی و دوس داشتن و ازم بگیره ومنتقل کنه در وجود شما تا حداقل درک کنی من چیا ک نکشیدم!!